دينادينا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
آتناآتنا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

فسقلی های من😍

حس و حال جديد

سلام خانمم خوشگلك من اينروزها نگاهت كه ميكنم يه آرامش عجيبي ميگيرم راستش هنوزم باورم نميشه كه تو كنارمي و توي آغوشم آهنگ وبلاگو عوض كردم هم اينكه محرمه و نميخواستم آهنگ شادي باشه هم با اين آهنگ حس خوبي بهم دست ميده برام هيچ حسي شبيه تو نيست كنار تو درگير آرامشم همين از تمام جهان كافيه همين كه كنارت نفس ميكشم برام هيچ حسي شبيه تو نيست تو پايان هر جستجوي مني تماشاي تو عين آرامشه تو زيباترين آرزوي مني اين تيكه هم به گفته بابايي از دل بابايي برخواسته و براي من خونده!! منو از اين عذاب رها نميكني كنارمي به من نگاه نميكني تمام قلب تو به من نميرسه همين كه فكرمي براي من بسه...
29 آذر 1390

واسكن!!

امروز واكسن دوماهگي ات رو زديم خانمي الهي بميرم برات خيلي غصه دار بودي تاشب.. همراه تو تمام اعضاي خانواده هم غصه دار بودن بذار قشنگ از اول برات تعريف كنم:   ديشب رفتيم پيش دكتر خودت قد و وزنت رو اندازه گرفت: قد57 سانت وزن5200 گرم و دور سرت رو هم اندازه گرفت كه من شماره اش رو نفهميدم !! اونجا هم تا تونستي گريه كردي آخه گرمت شده بود دلبندكم بعد هم از اونجا اومديم گفتيم بريم يه كم خريد برات بكنيم كه مغازه اي رو كه خيلي دوست دارم بسته بود و دست از پا درازتر مونده بوديم حيرون كه گفتيم ميريم يه سر خونه خاله فاطمه و مهردادش ميزنيم چون خيلي دلمون براشون تنگ شده بود. . ميدوني ناناز من قبلا منو خاله فاطمه حداقل هفته اي يه بار همديگه...
27 آذر 1390

دلواپسي!!

جيگر طلاي من اين روزها همه فكر و حواس من به نفس كشيدن شماست!!! ميدونم عجيبه ولي دست خودم نيست خيلي نگرانم . آخه وقتي كه خوابي عين فرشته ها راحت و بي سرو صدايي ! جوري كه ميترسم ! همش بايد وسط كارام بدوم و بيام به حركات شكمت نگاه كنم و بالا و پايين رفتنش و چك كنم تا خيالم راحت بشه ... فكر ميكني ديوونه ام ؟..آره عزيزم من ديوونه ي تو ام .... فردا در يك اقدام انتحاري قرار شده با مامانجون اينا ببريمت مشهد پابوس امام رضا ! داستان از اين قرار بود كه مامانجون ميخواست براي تشكر از امام رضا كه شما رو بهمون هديه داده بود با باباجون و دايي جون برن مشهد چون اين روزها دهه اول محرم هست و پس فردا هم تاسوعاست و البته تا جمعه چند روز تعطيليه وقت خ...
12 آذر 1390

حمامي ها!

دو هفته است که پنج شنبه ها میریم خونه مامانجون برای شام بعد هم میخوابیم و فرداش هم شما رو میبریم حموم !!بعد حموم هم میای خسته و کوفته تخت میخوابی!! این عکس هفته قبل(٣٨ روزگی) ....خواب بعد حمام میچسبه مامانی؟ اینم عکس هفته قبلترش(٣١ روزگی)...لخت و پتی من.. ...
8 آذر 1390

favorite ها

خوشمزه من.. شيرين مزه من ...كلوچه من... قربونت برم الهي جيــــــــــــــــــــــگر اين روزها به سه چيز خيلي توجه و علاقه نشون ميدي: شماره 3 كاغذ ديواريه اتاقته كلي براش ميخندي....... شماره دو آويزه گهوارت كه داري سعي ميكني كنترل دستاتو زودتر بدست بياري و بگيريش! اينم يه نمونه اش: اول نگاهش ميكني بعد تمام سعي ات رو ميكني تا بهش ضربه بزني  و در آخر گاهي هم موفق ميشي شماره یک و البته مهمترین .... لوستر پذیراییه!! چه روشن باشه چه خاموش حتی وقتی همه جا تاریک و ظلماته !! اینقدر براش ذوق میکنی و دست و پا میزنی که یه وقتهایی میترسم!! نکنه کسی رو اونجا میبینی مادر؟ !!!! ...
8 آذر 1390

چهل روزه گي

سلام ناناز من.......... امروز چهل و دومين روزي بود كه باهم بوديم خداروشكر ..... پريروز چهل روزت تموم شد البته اتفاق خاصي نيافتاد !!!!فقط از صبح كه بيدار شدي تا شب نخوابيدي !! ساعت هشت شب  با هزار سلام و صلوات خوابت كردم تا برم حمام يه هفته اي ميشد كه نرسيده بودم برم !! پنچ دقيقه نشده بود كه از بيرون صداي يه ماشين آژير كش اومد حالا هي دور ميزد و صداش تو كل خونه ميپيچيد پیش خودم گفتم حالا اینقدر میره و میاد تا بچه من بیدار بشه ! همینجور بیخبر از همه جا داشتم دوش میگرفتم همینکه شیر آب رو بستم یه دفعه یه صدای نازک و کوتاه شنیدم با عجله و سر کفی دویدم بیرون و دیدم ای وای من اینقدر گریه کردی که دیگه نفست بالا نمیاد !!داشتم میمرد...
8 آذر 1390

شب زنده دار!

ماماني من قربونت برم من . اين روزها حسابي از كار خونه و كارهاي روزمره ام افتاده ام !! آخه شما شبها ساعت 1 و 2 بيدار ميشي و تا ساعت 4و 5 هم بيداري بعد كه ماماني خوشحال از اينكه شما خوابيدي ميره كه حسابي لالا كنه ساعت هفت صبح سرحال و قبراق بيدار ميشي و دلت ميخواد يكي باهات بازي كنه تا ساعت 9 و 10 هم بيداري!!‌ يه رحمي بكن مادرجان ...تو كه ميدوني من چقدر وابسته خوابم!!! روزها بدنم عين تبدارها خوابه و خودم بيدار.... !! اين هم سند!!! ساعت هفت صبح ...
28 آبان 1390

اولين ماهگرد

سلام عزيزك مامان وروجك من كه همش دلت ميخواد يكي بغلت كنه و راه ببرتت!! آخه ماماني دخمل هم اينقده شيطون!؟ ماشالله ديگه حسابي سر ميگيري و با اون نگاه كنجكاوت همه جا رو خوب چشم ميندازي اگر هم يه منظره رو مدت زيادي ببيني خسته ميشي و جيغ ميزني تا ببريمت يه منظره جديد و باحال!! حالا ديگه وقتي دمر روي شونه ام گذاشتمت دستات رو حائل ميكني و خودت رو ميدي عقب تا صورتمو ببيني... اي جيييييييييييييييييييييييييييييگر مامان راستي دوروزه كه دستت رو پيدا كردي الهي مامان فدات بشه همش با تعجب بهش نگاه ميكني!! حالا بعدا بايد عكسش رو شكار كنم برات بذارم سه روز هم هست كه ديگه لبخندهاي هپروتي تحويل ما نميدي!! هههه وقتي بابايي باهات حرف ميزنه و قربون صدق...
28 آبان 1390