دينادينا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
آتناآتنا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

فسقلی های من😍

يه روز مفيد!

سلام نانازم قربونت برم كه الان عين فرشته ها خوابيدي ومن همش ميترسم كه از صداي تايپ كردنم بيدار بشي ديروز جمعه ما تونستيم چندتا كار باهم انجام بديم و تبديلش بكنيم به يه روز خوب و مفيد : .1 صبح ساعت ده و نيم يازده از خواب بيدار شديم نه اينكه خودمون بخواييم بيدلر شيم ها؟ نه بابابييي بيخوابي به سرش زده بود ما روهم بيدار كرد !! ماهم عصباني گشته گفتيم حالا كه اينطوره بايد مارو ببري بيرون قدم زني چون دينا الان ساعت كالسكه سواريشه !! و با كمال تعجب بابايي قبول كرد ماهم سريع آماده شديم تا بابايي پشيمون نشده زديم بيرون اييييييييييييينقده خوب بود اول يه سر رفتيم خونه مامانجون و اونارو ديديم دايي جون مغازه بود بعد هم اومديم تا سر خيابون اصل...
14 اسفند 1390

روز گردش بيرون از خانه

سلام پيشي كوچولوي من فداي چشمهاي نازت بشم ديروز صبح براي اولين بار باهمديگه رفتيم بيرون گردش ....آخه دوسه روزه خداروشكر هوا عـــــــــــــــــــالي شده همچين بهاري ملس ...آآآآي قدم زدن ميچسبه .....براي همين ديروز صبح ساعت ده و نيم صبح مامانجون زنگ زد كه بياد دنبالمون با همديگه بريم گردش .. ما هم از خدا خواسته فوري كارهامونو كرديم و آماده شديم تا كالسكه تو افتتاح كنيم ....تا سر خيابون اصلي بيشتر نرفتيم ولي همونم خيلي كيف داد شما هم كلي خوشت اومده بود وقتي كه مي ايستاديم غُر ميزدي يعني ((يالله راه بيافت)) ههههه قربونت برم من دوباره امروزم رفتيم بازم خيلي خوش گذشت روز اولي هول بودم يادم رفت ازت عكس بندازم البته امروز هوا هم خيلي قشنگت...
11 اسفند 1390

اولين ها.....

اولين روز تولد          اولين لبخند روز دوم تولد           اولين بار رفتن خونه مامانجون روز سوم تولد          اولين خنده صدا دار روز چهارم تولد        اولين بار رفتن به دكتر و البته بيرون رفتن از خونه روز پنجم تولد          رفتن به بيمارستان كه ايشالله ديگه براي مريضي پيش نياد روز ششم تولد        افتادن ناف روز هفتم تولد     ...
20 آبان 1390
1