دينادينا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
آتناآتنا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

فسقلی های من😍

زيباترين**

((....مـــــــــامـــــــــــــــانش ....بيا ...ني ني گرسنشه...))   اين روزها اين جمله زيباترين جمله اييه كه به گوشم ميرسه.......... ...
22 آبان 1390

ماهي خانم

قربون اون دهن هميشه بازت بره ماماني كه همش ميگي من گشنمه من گشنمه واسه همين مامانجون اسمت رو گذاشته ماهي خانم آخه همش عين ماهي دهنت رو باز و بسته ميكني جيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگر     اینم یه عکس بامزه پستونکی!! الهی بگردم چقدر بهت بزرگه مــــــادر!! ...
22 آبان 1390

روز شمار

بدون شرح اضافه!!! سه روزگي هشت روزگي يازده روزگي بيست و سه روزگي...البته در حال قر زدن!! ...
20 آبان 1390

اولين ها.....

اولين روز تولد          اولين لبخند روز دوم تولد           اولين بار رفتن خونه مامانجون روز سوم تولد          اولين خنده صدا دار روز چهارم تولد        اولين بار رفتن به دكتر و البته بيرون رفتن از خونه روز پنجم تولد          رفتن به بيمارستان كه ايشالله ديگه براي مريضي پيش نياد روز ششم تولد        افتادن ناف روز هفتم تولد     ...
20 آبان 1390

***برف***

سلام عسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسيسم قربون اون خوشگليات برم من فداي تو بشم من جيگر طلاي من چند روز پيش با اينكه هنوز توي ماه آبان و  درست وسط پاييز بوديم هوا اينقدر سرد شد كه برف اومد!!!! خيلي باحال بود تاحالا چنين چيزي نديده بوديم اما امسال از پاقدم خوب شما آب و هوا هم باحال شدن!! البته اينقدري نبود كه بتونه روي زمين رو پر كنه ولي بازم خيلي كيف داد آخه من عااااااااااشق برفم اينم عكسش ....تاريخش هم فكر كنم يا 16 آبان بود يا 17 ام!!! ميبيني مادر از بس همه اوقاتم رو پركردي ديگه تاريخ و ساعت ازدستم در رفته!!!     ...
20 آبان 1390

روز زايمان

سلام جيگرك من قربونت برم كه يه لحظه هم نميتونم ازت چشم بردارم چون دلم برات تنگ ميشه ديگه تمام قلب مارو پركردي خانمي خونمون با حضور تو يه رنگ ديگه گرفته خيلي وقته ميخوام بيام برات بنويسم اما كارهاي شما اجازه نميده آخه خيلي شيكمويي ماماني همش داري شير ميخوري الهي قربونت برم من ديگه امروز ميخوام برات بنويسم از روزي كه قدم سر چشم ما گذاشتي....   در تاریخ ٩٠/٧/٢٦ ساعت ١١:١٠ صبح روز سه شنبه با وزن ٣/٤٧٠ و قد ٤٩ و دور سر   ٣٦  اون روز ساعت 5 صبح با عمه زري قرار داشتيم كه بريم بيمارستان برات گفته بودم كه به مامانجون نگفته بوديم ديروزش اونجا بودم الكي بهش گفتيم كه بابايي رفته تهران و منم تا شب پيششون بودم ...
19 آبان 1390

دينا خانم

سلام به همه دوستاي گلم ممنون از اينهمه لطف و محبتي كه بهم داشتيد و شرمنده از اينكه نتونستم زودتر بيام اين روزها دينا تمام ثانيه هاي زندگي ام رو پر كرده ايشالله چند روز ديگه ميام و خاطرات اين روزها رو مينويسم فعلا اولين عكس دينا رو داشته باشين تا بعد راستي نميدونم چطوري حجم عكس رو كم كنم كه كيفيت پايين نياد اگه راهنمايي كنيد ممنون ميشم   ...
6 آبان 1390

فردا

فردا روزيه كه به لطف و ياري خداوند من مادر ميشم...... فردا روزيه كه 4 سال منتظرش بودم........ فردا روزيه كه قراره صداي گريه نازك فرزندم رو بشنوم...... فردا روزيه كه قراره فرزندم رو در آغوش بگيرم.... فردا روزيه كه قراره يه مادر شيرده بشم.... فردا روزيه كه قراره همه خوشحال باشن و بهمون تبريك بگن.... فردا روزيه كه قراره من از شدت خوشحالي اشك بريزم...... فردا روزيه كه ازدست اين بارداري طولاني و سخت خلاص ميشم ... فردا روزيه كه قراره بعد از عمل كلي هم درد بكشم ولي خب دردش شيرينه.... اي خداي مهربون ممنون كه اينهمه به من لطف كردي و توي اين چند ماه هميشه كنارم بودي كنارم بودي و نذاشتي احساس ياس و ترس كنم خداوندگارا كمكم كن فردا ...
25 مهر 1390