دينادينا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آتناآتنا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

فسقلی های من😍

خطر از بیخ گوشمون رد شد!

1390/5/28 2:39
نویسنده : مامانی
585 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم ناناز من خوبی مامانی من؟الهی قربونت برم من

تو تا دنیا بیای منو هزاربار میکشی مادر!!niniweblog.comniniweblog.com

اصلا بذار از اول برات تعریف کنم:

یکشنبه شب برای افطار باباییت عمه ها و عموهات رو دعوت کرد البته چون امسال شرایط من درست نبود اونم بخاطر جنابعالی! این بود که رفتیم خونه جدید مادرجونت. همه هم دست به دست هم دادن و کمک کردن تا مراسم به بهترین نحو انجام بشهشِـــکـْـلـَکْ هــآے 
خــآنــــــومـے و چیزی از قلم نیافتهniniweblog.comمنم که عین یه مترسک اونجا نشسته بودم!!niniweblog.comچون کاری نمیتونستم انجام بدم! خلاصه تا ساعت دو اونجا بودیم و بعد هم اومدیم خونه بعد از مراسم سحری!! و نماز خوابیدیم و چون من اینروزها خیلی خیلی گرمایی شدم جامو انداختم جلوی کولر و خوابیدمniniweblog.comساعت حدود نه از درد دل از خواب بیدار شدم دلم درد میکرد اما درست نمیفهمیدم کجای دلم!! نمیتونستم بفهمم معده مه کلیه مه روده مه یا اینکه درد رحمیه! خلاصه یه کم باهاش دست و پنجه نرم کردم و سعی کردم خودمو به خواب بزنم ولی هی دردش بیشتر میشد دیگه دیدم نمیتونم پاشدم رفتم خونه مامانجون ولی دیدم اونم اییییییییییینقدر استرسی شده نمیتونم بهش بگمniniweblog.com(معمولا مامان من قبل از اینکه اتفاقی بیافته حس ششمش خبرش میکنه و سردرد میگیره) خلاصه بازم صبر کردم و چون ساعت ٧ وقت دکتر داشتم گفتم میرم اونجا خیالم راحت میشه ولی تا ساعت هفت دیگه کم کم داشتم پس میافتادم از بس که درد داشتم نفسم بالا نمیومدشِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

جونم برات بگه که با باباییت رفتیم مطب خانم دکتر خداروشکر شلوغ نبود و ما تونستیم زودی بریم تو اولش خانم دکتر مثل همیشه لبخند مهربونی روی صورتش نشوند و احوالم و پرسید اما وقتی بهش گفتم که سر دلم یعنی درست زیر جناق سینه ام درد شدید میکنه صورتش یه کم رفت تو هم سریع فشارم و گرفت و اخماش حسابی رفت تو هم دوباره فشار گرفت وااااااااای دیگه استرس و نگرانی رو کامل میشد از صورت و اعمال و رفتارش دید منم که خدای استرس..شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے....ازش پرسیدم فشارم رفته بالا؟ آروم گفت آره سیزده و نیمه!! واااااااااای دیگه نزدیک بود همونجا غش کنم گفت سریع بخواب روی تخت بچه رو معاینه کنم منم با هزار نگرانی خوابیدم اومد از روی شکمم یه کم شما رو توی دست گرفت بعد هم صدای قلبت رو پخش کرد چند دقیقه ای نگه داشت تا حسابی مطمئن بشه بعد هم گفت جنین ات حالش خوبه اما خودت سریع برو اورزانس بیمارستان تا تست ادرار بدی اگه منفی شد که هیچ اما اگه مثبت شد یعنی مسمومیت بارداری گرفتی باید بری بیمارستان برای بستری شدن منم که دیگه نایی برام نمونده بود گفتم برای زایمان؟!؟!؟! سعی کرد آرومم کنه گفت نه  اما من که میدونستم تنها راه درمان مسمومیت باردرای ختم بارداریه! شماره موبایلشم بهم داد و گفت وقتی جواب رو گرفتی سریع به من زنگ بزن دیگه بقیه حرفهاشو نشنیدم سریع از اتاقش اومدم بیرون باباییتم سریع اومد پیشم ببینه چه خبر؟ ولی دیگه بغضم ترکید و حالا گریه نکن و کی گریه کنشِکـْـلـَکْ
 هآے خآنومےهرچی بابایی ات میپرسید چی شده چی گفت دکتر؟ اصلا نمیتونستم سرمو بلند کنم چه برسه به اینکه جوابش و بدم داشتم میترکیدمniniweblog.comآخه اگه الان دنیا میومدی که خیلی نارس بودی مادرمن؟ بعد کی هات که یه خورده سبکتر شدم برای بابات توضیح دادم و راه افتادیم سمت اورزانس... توی راه من مثل ابر بهار گریه میکردم اشکهام همینطور دونه دونه سرازیر میشدن دیگه دردم یادم رفته بود بابایی با اینکه خودش از من نگران تر بود اما همش دلداریم میداد میگفت طوری نمیشه فقط یه خورده کوچولوئه وقتی دنیا بیاد.مهم نیست اما من که این حرفها حالیم نبود همش میگفتم بچه تازه یک کیلو شده الان توی بیمارستانها میکشنش خیلی نارسه! اونم میگفت بسپارش به خدا میریم بهترین بیمارستانهای ایران نمیذارم بلایی سرش بیارن مطمئن باش ولی من داشتم هلاک میشدم توی اونهمه استرس و نگرانی شما هم برای خودت داشتی بازی میکردی و مدام وول میخوردی پیش خودم میگفتم خوبه که تو غافل از اینهمه ناراحتی برای خودت خوشحالیشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

رفتیم اورزانس حالا کی هست؟ درست سر افطار کسی نیست جوابمونو بده حتی لامپهاشون رو هم خاموش کردن من نمیدونم چرا حیفشون میاد لامپ روشن کنن؟شِکـْـلـَکْ هآے
 خآنومے آدم یاد مرده شور خونه میافتاد خیلی ترسیده بودم خیلی هم نگران بودم بعد هزارمکافات که یه نفر اومد و بلاخره پذیرشم کرد نمونه رو گرفتن و گفتن برید ساعت ده بیایید... ما هم اومدیم کلی از اذان گذشته بود اما بابایی هنوز افطار نکرده بود دلم براش میسوختشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے چرا من نمیتونستم یه بچه راحت و بی دردسر براش دنیا بیارم؟!شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے با اینکه دلش پره درد شده بود اما مدام چرت و پرت میگفت که منو بخندونه شام و بیرون خوردیم و یه کم توی خیابونها گشتیم تا ساعت ده شد منو جلوی بیمارستان گذاشت و خودش رفت جواب رو بگیره جایی که ماشین رو پارک کرده بودیم یه بنر زده بودن که عکس حرم امام علی(ع) روش بود منم دیگه شدم دست به دامن ائمه کلی گریه کردم و نذر و نیازکه بابایی زنگ زد و گفت جواب منفیه همه چیز خوبه..........وااااااااااااااااااااای انگار دنیا رو بهم داده بودن Happy Danceخیلی خوشحال شدم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےبرای همه حاجتمندا برای همه دوستام دعا کردم که خدا دل اونها رو هم شاد کنه خیالمون راحت شده بود و تازه فهمیدیم که اینمهم استرس چه بلایی سرمون آورده دیگه باید با جارو خاک انداز جمعمون میکردن!niniweblog.comبابایی که سردردی کرد بی سابقه دو تا قرص جور واجور قوی هم که خورد باز خوب نشد حتی نمیتونست چشمهاشو باز کنه الهی بگردم مامانی ببین ما چقدر دوستت داریمشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے

حالا میفهمم که پدر و مادر یعنی چی؟ یعنی یه عالــــــــــــــــمه مسئولیت یه عالــــــــــــــــــمه استرس و نگرانی ولی همه اینها به داشتن تو میارزه عزیزکم تو فقط مواظب خودت باش و سعی نکن زود دنیا بیای دختر گلم هیچ خبری نیست باشه مامان؟ صبر کن خوب بزرگ بشی قوی بشی رسیده بشی بعد دنیا بیایشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

منتظر اون روز هستیم جیگرک منشکلکْ هآے خآنومے

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان تربچه
28 مرداد 90 10:44
واااااااای خدا خیلی رحم کرد خانمی مواظب خودت بااااااااااش با کوچک ترین تغییر سریع برو دکتر انشاالله که دیگه اتفاقی نمیافته
خاله جون
28 مرداد 90 19:03
وای خدای من اتفاقی با وبتون اشنا شدم.ولی نوشتهارو که می خوندم قلبم با دستام گرفته بودم.نفسم بند اومد.
به اخرش که رسیدم خوشحال شدم
(خدایا همه مامانایی که نی نی تو دلشون دارن با نی نی)سالم نگه دار
الللللللللللللللللللللللهی امین


مرسي عزيزم ممنون ........... ايشالله
بهار
29 مرداد 90 12:42
سلام نگار عزیزم خدا رو شکر که چیزی نبوذ البته اینو بگم منم گاهی چنین دردی دارم من حس می کنم به خاطر زیاد نشستن و بد نشستن این دکترا فقط به ادم استرس میدن سعی کن استراحتت زیاد باشه منم یکم ترسیدم چون حالتای تو رو زیاد دارم اما با کمی استراحت و آرامش درست میشه انشاءالله دینای عزیز سر وقت میاد تو بغل مامان و باباش بوسسسسسسسسسس


قربونت برم عزيزم فدات شم ايشالله كه پسملهاي گل شما هم به سلامتي دنيا بيان
مامان قندعسل
1 شهریور 90 0:33
مامانی انشالله به سلامتی این نی نی بلا رو به دنیا بیاری. راستش پستت رو که می خوندم پر از استرس شدم و یاد نی نی اول خودم که در 12 هفتگی از دستش دادم افتادم.به ما هم سر بزن تا با هم تبادل لینک کنیم و دوست بشیم. مواظب نی نی مون باش حسابی


ممنون چشم
نيلووو
1 شهریور 90 4:14
عزيزم وقتي پستتو خوندم تا به تهش برسم كلي ترسيدم ولي اخرش خدا رو شكر ختم به خير شد ايشالا دو تايي تون تا ته راه يعني تا ته دنيا سلامت و شاد باشيد و به شادي چند هفته ديگه همديگر رو در اغوش بگيريد


ممنون عزيزم