عسل رو فروختيم!
هي روزگار...... با آدمها چه كارا كه نميكني.........مجبور شدم عسل رو بفروشم كاري رو كه هيـــــــــــــــــــــــــــــــچ وقت فكر نميكردم بخوام انجام بدم...........
عسل رو بابايي بعد از رفتن داداشي برام خريده بود الحق هم كه خيلي خوب جاي خالي اش رو برام پر كرد....عسل شده بود بچه من و نوه مامانجون اينا.....واقعا يه دارو و مرهم بود براي زخم دلهامون....
خيلي خوب بامن ارتباط برقرار كرد همش توي خونه دنبالم راه ميافتاد وقتي ميخواستيم غذا بخوريم سفره رو كه ميانداختم خودش بدو بدو ميومد سر سفره كنارم مي ايستاد و آروم با نوكش ميزد به پام يعني به منم بده...منم توي بشقاب خودش براش از هرچيزي كه ما ميخورديم ميذاشتم چون دوست داشت عين ما غذا بخوره...اتاق كوچيكه مون شده بود مال اون اولش فقط ميرفت سركشوها ولي كم كم صاحب كشوها شد و هرچيزي رو كه دوست داشت با خودش ميبرد اونجا بعدهم ديگه كسي حق نداشت تا اون توي اتاق نيست بره سر چيزاش عصباني ميشد نوك ميزد...هروقت ميخواستم برم بيرون تند تند بالهاشو تكون ميداد كه يعني من رو هم ببر اگه نميبردمش وقتي برميگشتم باهام قهر بود كلي بايد نازش ميكردم تا باهام آشتي كنه.....و خيلي كارهاي ديگه كه الان يادم نمياد ...
يادش ميافتم كه ديگه نميتونم ببينمش گريه ام ميگيره اصلا دلم نميخواست از دستش بدم اما از وقتي كه شما دنيا اومدي بخاطر گل روي شما كه ايشالله هيچ وقت مريض نشي اون بيچاره رفت توي قفس و فرستاديمش خونه خاله ريحان خودم گفتيم يكسال ديگه كه شما بزرگ شدي برش ميگردونيم ولي حالا ميبينم كه اصلا نميشه در كنار شما اون رو هم داشته باشم روز به روز كه ميگذشت بيشتر دلم براش شور ميزد آخه عسلي كه 5 دقيقه هم توي قفس بند نميشد حالا 5 ماهه كه توي قفسه و رنگ آزادي نديده بخاطر خودش فروختيمش به يكي توي تهران امروز بابايي براي هميشه بردش .... دلم براش تنگ خواهد شد......