دينادينا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آتناآتنا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

فسقلی های من😍

عسل رو فروختيم!

1390/12/16 10:52
نویسنده : مامانی
378 بازدید
اشتراک گذاری

هي روزگار...... با آدمها چه كارا كه نميكني.........مجبور شدم عسل رو بفروشم كاري رو كه هيـــــــــــــــــــــــــــــــچ وقت فكر نميكردم بخوام انجام بدم...........

عسل رو بابايي بعد از رفتن داداشي برام خريده بود الحق هم كه خيلي خوب جاي خالي اش رو برام پر كرد....عسل شده بود بچه من و نوه مامانجون اينا.....واقعا يه دارو و مرهم بود براي زخم دلهامون....

خيلي خوب بامن ارتباط برقرار كرد همش توي خونه دنبالم راه ميافتاد وقتي ميخواستيم غذا بخوريم سفره رو كه ميانداختم خودش بدو بدو ميومد سر سفره كنارم مي ايستاد و آروم با نوكش ميزد به پام يعني به منم بده...منم توي بشقاب خودش براش از هرچيزي كه ما ميخورديم ميذاشتم چون دوست داشت عين ما غذا بخوره...اتاق كوچيكه مون شده بود مال اون اولش فقط ميرفت سركشوها ولي كم كم صاحب كشوها شد و هرچيزي رو كه دوست داشت با خودش ميبرد اونجا بعدهم ديگه كسي حق نداشت تا اون توي اتاق نيست بره سر چيزاش عصباني ميشد نوك ميزد...هروقت ميخواستم برم بيرون تند تند بالهاشو تكون ميداد كه يعني من رو هم ببر اگه نميبردمش وقتي برميگشتم باهام قهر بود كلي بايد نازش ميكردم تا باهام آشتي كنه.....و خيلي كارهاي ديگه كه الان يادم نمياد ...

يادش ميافتم كه ديگه نميتونم ببينمش گريه ام ميگيره اصلا دلم نميخواست از دستش بدم اما از وقتي كه شما دنيا اومدي بخاطر گل روي شما كه ايشالله هيچ وقت مريض نشي اون بيچاره رفت توي قفس و فرستاديمش خونه خاله ريحان خودم گفتيم يكسال ديگه كه شما بزرگ شدي برش ميگردونيم ولي حالا ميبينم كه اصلا نميشه در كنار شما اون رو هم داشته باشم روز به روز كه ميگذشت بيشتر دلم براش شور ميزد آخه عسلي كه 5 دقيقه هم توي قفس بند نميشد حالا 5 ماهه كه توي قفسه و رنگ آزادي نديده بخاطر خودش فروختيمش به يكي توي تهران امروز بابايي براي هميشه بردش .... دلم براش تنگ خواهد شد......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نایسل
18 اسفند 90 17:55
وای خیلیییی نازه نی نی تون چه عکسای قشنگی داره....
فدات شم 8 ماه وای تو چی کشیدی
چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی سخته مال من نزدیک 2 ماه بود


فدات شم عزيزم
آره خيـــــــــــلي سخت بود( بخاطر مسموميت بارداري كه دكترم متوجه نشده بود و يكدفعه جفت كنده شد و ني ني از بين رفت......
نایسل
18 اسفند 90 17:56
خیلی خوبه که غرور نداشته باشی فدات شم
خدارو شکر خوشت اومده بوددد


ميسي ولي خب يه جورايي زيادي فداكارانه است نه
نایسل
18 اسفند 90 17:56
بوسسسسسسسسسسسسسسسس
نیلوفر
4 تیر 91 12:59
سلام .مشالله به دخمل نازت.منم پارسال سقط داشتم و خدا بخواد در حال اقدامم.........ولی منم مینا دارم که شده جونم چکارش کنم اگه حامله بشم..........خیلی وابسته شدم اخه خیلی حرف میزنه واقعان بچم شده..ولی فکر میکنم ارزشش رو داره که ی بچه به جای اون بیاد تو خونه


الهي عزيزم ايشالله كه به زودي يه نيني سالم مياد تو بغلت
منم مينا دارم راستش مينا زياد پرريزي نداره و ميتوني بعداز ني ني دار شدن هم نگهش داري ولي خب اينقدر بجه كار داره كه ديگه نميرسي مثل هميشه ناز اين زبون بسته هارو بكشي ميناي من كه بعد از اومدن دينا كلي دپرس شد و داشت ميميرد خلاصه مامانم بردش خونشون و حسابي بهش رسيد خوب شد ولي ديگه بامن قهره اصلا و ابدا بامن حرف نميزنه