چهل روزه گي

سلام ناناز من..........

امروز چهل و دومين روزي بود كه باهم بوديم خداروشكر .....

پريروز چهل روزت تموم شد البته اتفاق خاصي نيافتاد!!!!فقط از صبح كه بيدار شدي تا شب نخوابيدي !! ساعت هشت شب  با هزار سلام و صلوات خوابت كردم تا برم حمام يه هفته اي ميشد كه نرسيده بودم برم!! پنچ دقيقه نشده بود كه از بيرون صداي يه ماشين آژير كش اومد حالا هي دور ميزد و صداش تو كل خونه ميپيچيد پیش خودم گفتم حالا اینقدر میره و میاد تا بچه من بیدار بشه!

همینجور بیخبر از همه جا داشتم دوش میگرفتم همینکه شیر آب رو بستم یه دفعه یه صدای نازک و کوتاه شنیدم با عجله و سر کفی دویدم بیرون و دیدم ای وای من اینقدر گریه کردی که دیگه نفست بالا نمیاد!!داشتم میمردم چند ثانیه که چند سال گذشت طول کشید تا دوباره صدات در بیاد الهی بمیرم مامانی ببخشید دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم. اینقدر غصه خورده بودی که شب هم دوبار خوابش رو دیدی و چنان گریه سوزناکی سردادی که دل سنگ رو آب میکرد حسابی عذاب وجدان گرفتم!

چهارشنبه گذشته یعنی دوم آذر هم ناهار دعوت شدیم خونه عمه خانم بزرگه جنابعالی براي ناهار!! پاگشا شده بودي عزيزكم دخترهاشم بودن ....غروب هم از اونجا رفتیم خونه خاله ریحان خودم بعد هم از اونجا رفتیم خونه مامانجون برای شام دیر وقت بود که برگشتیم و شما حسابی خسته بودی وقتی خواستم لباسهاتو عوض کنم دیگه گریه ات در اومد... تا حالا اینجوری گریه نکرده بودی حتی یه لحظه هم ساکت نمیشدی هرچی منو بابایی سعی میکردیم هیچ فایده ای نداشت من که اصلا نمیفهمیدم شما چت شده شروع کردم به گریه زاری با شما اینقدر اشک ریختم که به هق هق افتاده بودم آخر سر هم وقتی محکم توی بغلم گرفتمت و های های باهات گریه کردم از خستگی خوابت برد منم یکساعت تمام همونجوری توی بغلم راه بردمت تا خوابت سنگین بشه مامانیه من دیگه اونجوری گریه نکنی ها ؟ من میمیرم...

خب خیلی از گریه گفتم حالا یه کم عکس میبینیم تا حال و هوامون عوض بشه

عکس چهل روزگی

عکسی که همین چند دقیقه پیش انداختم