اندر حكايات كارهاي زايمان
سلام عسيسم قربون اون وول وول خوردنات بشم من جيـــــــــــــــــــگر طلا
يه خبر تازه برات دارم ماماني............بعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــله بلاخره ما هم تو كوزه افتاديم لي لي لي لي لي ديروز رفتيم پيش خانم دكتر و نوبت زايمان زده شد هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
فقط شد سه شنبه يعني 26 مهر نشد كه تاريخ تولد شما هم آهنگين بشه هي روزگار ....
ولي عوضش روزهاي انتظارمون كمتر شد فقط و فقط 5 روزه ديگر باقي است........بزن دست قشنگه رو!!
ولي خب اين دكتر رفتنمون يه خورده داستان و حكايت داره ميخوام برات تعريف كنم:
جونم برات بگه مادر ... من و بابايي تصميم گرفتيم به مامانجون نگيم كه تاريخ زايمان شما كي هست آخه ميدوني كه چقدر استرسيه اگه بدونه از همين امشب ديگه خواب بر چشماش حرووم ميشه و سردردهاش هم شروع ميشه بنابراين قرار بر اين گذاشتيم كه الكي بهش بگيم خانم دكتر گفته هنوز زوده ني ني رو در بياريم صبر ميكنيم تا اول آبان يعني 5 روز اضافه تر كه تا ميخواد استرسش شروع بشه ديگه كار از كار گذشته باشه و نوه تپل مپلش دنيا اومده باشه ( الهي من قربون اون نوه برم).
اين بود كه كلي آرتيست بازي در آورديم و سر مامانجونو گول ماليديم!! هرچند كه خودم خيلي دلم ميخواست روز زايمان مامانم همراهم باشه ولي اين يه خودخواهي بزرگ بود و به آزار مامانم نمي ارزيد...
حالا قراره با عمه زري ات برم بيمارستان و به خاله مريم خودم بگم هروقت منو بردن تو اتاق عمل اون بره به مامانم خبر بده....اميدوارم كار خرابتر نشه و تصميم درستي گرفته باشيم
ديروز توي مطب خانم دكتر تمام كارهاي آخر انجام شد براي آخرين بار توي مطب صداي قلبتو شنيديم و با معاينه شما از روي شكمم گفت كه حدودا 3/200 هستي (تپلويي ها ماماني) احتمالا اگه ميذاشتيم تا 40 هفتگي بموني از 4 كيلو ميزدي بالا!!! بعد خانم دكتر پول عمل رو هم ازمون گرفت بعدش اون دفترچه خوشگله اش رو كه تاريخ عملهاش رو توش ميزنه رو آورد و شروع كرد به نوشتن اسمم واااااااااااااااااااااااااااااااااااي جدا لحظه بياد موندني بود واقعا روي ابرها راه ميرفتم ....با خودم ميگفتم يعني اين اسم منه؟ يعني بلاخره نوبت منم شد؟! بعد هم اسم شما رو پرسيد و نوشت الهي قربون اون اسم خوشملت برم من!
بعد كه خوب تشكرهامونو بابت اين هشت ماه ازش كرديم خداحافظي كرديم و اومديم بيرون بعد ديديم كه اي وااااااااااي آسانسور خرابه!!! و اين يعني 90 تا پله !
بابايي خيلي ناراحت شده بود داشت پس ميافتاد! هي ميرفت پاييين آسانسور رو دستكاري ميكرد دوباره ميومد بالا ولي فايده اي نداشت... هرچي بهش ميگفتم يواش يواش ميرم پايين عصباني ميشد و ميگفت نه برسي اون پايين زاييدي!!!! حسابي عرقش در اومده بود ولي بلاخره عين يه تعميركار آسانسور اونو درستش كرد واااي باورم نميشد كلي براش دست زديم من و خانم منشي!!
مامان من اين چند روز باقيمونده رو با من دووم بيار تا ايشالله روي چون ماهت رو ببينم و خستگي اين چند وقت از تنم بيرون بره دلم برات يه ريزه شده بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس