دينادينا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
آتناآتنا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

فسقلی های من😍

اندر حكايات كارهاي زايمان

1390/7/21 12:19
نویسنده : مامانی
377 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسيسم قربون اون وول وول خوردنات بشم من جيـــــــــــــــــــگر طلا

 

يه خبر تازه برات دارم ماماني............بعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــله بلاخره ما هم تو كوزه افتاديم لي لي لي لي لي ديروز رفتيم پيش خانم دكتر و نوبت زايمان زده شد هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فقط شد سه شنبه يعني 26 مهر نشد كه تاريخ تولد شما هم آهنگين بشه هي روزگار ....

ولي عوضش روزهاي انتظارمون كمتر شد فقط و فقط 5 روزه ديگر باقي است........بزن دست قشنگه رو!!

ولي خب اين دكتر رفتنمون يه خورده داستان و حكايت داره ميخوام برات تعريف كنم:

جونم برات بگه مادر ... من و بابايي تصميم گرفتيم به مامانجون نگيم كه تاريخ زايمان شما كي هست آخه ميدوني كه چقدر استرسيه اگه بدونه از همين امشب ديگه خواب بر چشماش حرووم ميشه و سردردهاش هم شروع ميشه بنابراين قرار بر اين گذاشتيم كه الكي بهش بگيم خانم دكتر گفته هنوز زوده ني ني رو در بياريم صبر ميكنيم تا اول آبان يعني 5 روز اضافه تر كه تا ميخواد استرسش شروع بشه ديگه كار از كار گذشته باشه و نوه تپل مپلش دنيا اومده باشه ( الهي من قربون اون نوه برم).

اين بود كه كلي آرتيست بازي در آورديم و سر مامانجونو گول ماليديم!! هرچند كه خودم خيلي دلم ميخواست روز زايمان مامانم همراهم باشه ولي اين يه خودخواهي بزرگ بود و به آزار مامانم نمي ارزيد...

حالا قراره با عمه زري ات برم بيمارستان و به خاله مريم خودم بگم هروقت منو بردن تو اتاق عمل اون بره به مامانم خبر بده....اميدوارم كار خرابتر نشه و تصميم درستي گرفته باشيم

ديروز توي مطب خانم دكتر تمام كارهاي آخر انجام شد براي آخرين بار توي مطب صداي قلبتو شنيديم و با معاينه شما از روي شكمم گفت كه حدودا 3/200 هستي (تپلويي ها ماماني) احتمالا اگه ميذاشتيم تا 40 هفتگي بموني از 4 كيلو ميزدي بالا!!! بعد خانم دكتر پول عمل رو هم ازمون گرفت بعدش اون دفترچه خوشگله اش رو كه تاريخ عملهاش رو توش ميزنه رو آورد و شروع كرد به نوشتن اسمم واااااااااااااااااااااااااااااااااااي جدا لحظه بياد موندني بود واقعا روي ابرها راه ميرفتم ....با خودم ميگفتم يعني اين اسم منه؟ يعني بلاخره نوبت منم شد؟! بعد هم اسم شما رو پرسيد و نوشت الهي قربون اون اسم خوشملت برم من!

بعد كه خوب تشكرهامونو بابت اين هشت ماه ازش كرديم خداحافظي كرديم و اومديم بيرون بعد ديديم كه اي وااااااااااي آسانسور خرابه!!! و اين يعني 90 تا پله !

بابايي خيلي ناراحت شده بود داشت پس ميافتاد! هي ميرفت پاييين آسانسور رو دستكاري ميكرد دوباره ميومد بالا ولي فايده اي نداشت... هرچي بهش ميگفتم يواش يواش ميرم پايين عصباني ميشد و ميگفت نه برسي اون پايين زاييدي!!!! حسابي عرقش در اومده بود ولي بلاخره عين يه تعميركار آسانسور اونو درستش كرد واااي باورم نميشد كلي براش دست زديم من و خانم منشي!!

مامان من اين چند روز باقيمونده رو با من دووم بيار تا ايشالله روي چون ماهت رو ببينم و خستگي اين چند وقت از تنم بيرون بره دلم برات يه ريزه شده بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

آسمونی ها
21 مهر 90 15:53
عزیزم خیلی بهت تبریک میگم که داری به وصال میرسی. ایشالله زایمان راحتی داشته باشی گلم و با دختر نازت زود بیای خونه. لحظه زایمانت خیلی خیلی برامون (من و همسرم) دعا کن که خدا کمک کنه و شرایطمون جور بشه (منظورم شرایط مالیه چون ما باید خونمون رو عوض کنیم و بعدش ... ) و بتونیم ما هم فرشته داشته باشیم. خدایا خیلی دلم میخواد یه فرشته آسمونی داشته باشم. خدایا شرایط مون رو جور کن.
عزیزم من به دعای شما و نی نی گلت محتاجم. دعایم کن که دعایت مستجاب است.
لحظه زایمان اسم ما رو بیار. (آسمونی ها)
به ما هم سر بزنید


از لطفت ممنون دوست عزيز .چـــــــــــشم حتما اگه لايق باشيم
خدايا دل همه دوستاي گلم رو شاد كن به حق مهرباني ات اي مهربانترين مهربانان
مامان ابوالفضل
21 مهر 90 16:47
سلاممممممممممممم
نمی دونم چرا هر چی نوشته بودم پاک شد
در کل خیلی خوشحالم که کم مونده
امیدوارم این 5 روز هم به سلامتی بگذره و فسقلی و تو بغلت بگیری


شما پيام ننوشته هم عزيزي!! ممنون عزيزم مرسي ايشالله
بهار
23 مهر 90 15:35
سلام نگار عزیزم خیلی خیلی برات خوشحالم که بزودی دینا جون میاد تو بغلت انشاءالله به سلامتی و راحتی زایمان کنی و دینا جون و بغل کنی عزیزم من و پسرام یادت نره دعا کنی منم احتمالا انشاءالله تا عید قربان زایمان می کنم دوست دارم یه بوسسس گنده واسه تو و دینا جون


ايشالله به سلامتي و خوشي عزيزم حتما به يادت هستم تو هم منو فراموش نكن
منامامان الینا
23 مهر 90 21:45
وای الهی....
الان اشکام در میان...
یعنی تا 3 روز دیگه دینا جون میاد تو بغلت
خوشا به سعادتت
واسه منم دعا کن تا آخرش بتونم به خوبی پیش برم
عزیزم خیلی واست خوشحالم


ممنون دوست گلم ايشالله روزه شما.
مامان تربچه
4 آبان 90 7:41
واااااااااای خیــــــــــــــــــــلی بامزه بود مخصوصا قسمت آسانسورش!!!!!!


قابلي نداشت!!!!!!!!
نفیسه
2 آذر 92 14:21
عزیزم اسم دکتر شما چی بود؟کدوم بیمارستان زایمان کردی؟
مامانی
پاسخ
نميدونم ديگه بدردت ميخوره يا نه؟ آخه خيلي وقت گذشته! من دكترم مريم عبدخدا بود بيمارستان وليعصر