دينادينا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
آتناآتنا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

فسقلی های من😍

عقدكنون عاطفه

شلام جيجيلي مامان قربونت برم من ديشب عقدكنون عاطفه دختر عموت بود ....آآآخي ايـــــــــنقدر ناز شده بود كه نگو ..... كلي خوش گذرونديم و بزن و بكوبي هم برپا بود ..فقط حيف يادم رفت يه عكس از سفره عقدشون بندازم كه بذارم اينجا يادگاري بشه...ولي عكس گيفت شونو ميذارم شما رو نبرده بودم چون ميترسيدم توي شلوغي اذيت بشي ولي از اونجايي كه خيلي ماماني شديو فقط بايد پهلوي خودم باشي تا گريه نكني اينشد كه مامانجون اينا چندساعت برده بودنت توي خيابونا گشت زني تا غر نزني و منم به مهموني ام برسم خداروشكر كه خيلي اذيت نشدي جيگر طلا.... خب چون مهموني نبودي اينجا برات جشن ميذارم كه عقده نشه برات ......       ...
22 اسفند 1390

عسل رو فروختيم!

هي روزگار...... با آدمها چه كارا كه نميكني.........مجبور شدم عسل رو بفروشم كاري رو كه هيـــــــــــــــــــــــــــــــچ وقت فكر نميكردم بخوام انجام بدم........... عسل رو بابايي بعد از رفتن داداشي برام خريده بود الحق هم كه خيلي خوب جاي خالي اش رو برام پر كرد....عسل شده بود بچه من و نوه مامانجون اينا.....واقعا يه دارو و مرهم بود براي زخم دلهامون.... خيلي خوب بامن ارتباط برقرار كرد همش توي خونه دنبالم راه ميافتاد وقتي ميخواستيم غذا بخوريم سفره رو كه ميانداختم خودش بدو بدو ميومد سر سفره كنارم مي ايستاد و آروم با نوكش ميزد به پام يعني به منم بده...منم توي بشقاب خودش براش از هرچيزي كه ما ميخورديم ميذاشتم چون دوست داشت عين ما غذا بخوره.....
16 اسفند 1390

اين روزهاي تو... اين روزهاي من

                                       سلام عزيزترينم قشنگترينم نفسم همه كسم روز به روز بيشتر به هم وابسته ميشيم من كه طاقت يه لحظه دوريت رو ندارم شماهم همينطور!!! تا وقتي كه صورتم رو ميبيني كه هيچ ! ميخندي و بازي ميكني اما اگه خداي نكرده برم يه گوشه كه ديگه توي ديدت نباشم شروع ميكني به گريه كردن لثه هات خيلي خارش دارن انگشتم رو كه ميذارم توي دهنت چنان با ولع و محكم گاز گازش ميكني كه دردم مياد الهـــــــــــــــــــــــــي بميرم مادر نبينم...
16 اسفند 1390

يه روز مفيد!

سلام نانازم قربونت برم كه الان عين فرشته ها خوابيدي ومن همش ميترسم كه از صداي تايپ كردنم بيدار بشي ديروز جمعه ما تونستيم چندتا كار باهم انجام بديم و تبديلش بكنيم به يه روز خوب و مفيد : .1 صبح ساعت ده و نيم يازده از خواب بيدار شديم نه اينكه خودمون بخواييم بيدلر شيم ها؟ نه بابابييي بيخوابي به سرش زده بود ما روهم بيدار كرد !! ماهم عصباني گشته گفتيم حالا كه اينطوره بايد مارو ببري بيرون قدم زني چون دينا الان ساعت كالسكه سواريشه !! و با كمال تعجب بابايي قبول كرد ماهم سريع آماده شديم تا بابايي پشيمون نشده زديم بيرون اييييييييييييينقده خوب بود اول يه سر رفتيم خونه مامانجون و اونارو ديديم دايي جون مغازه بود بعد هم اومديم تا سر خيابون اصل...
14 اسفند 1390

گذر روزگار

سلام جيجلكم قربونت برم من جوجه كوچولوي من هرروز بزرگ و بزرگتر ميشي و كلي تجربه و كارهاي جديد ياد ميگيري اي كاش وقت داشتم شبانه روز ازت فيلم ميگرفتم آخه دلم براي اينروزها تنگ خواهد شد دو روزه ديگه جيغ بنفش نميزني ديگه آوازهات هدف دار شدن و هجاها و آواها رو يه جورايي توي همين جيغ جيغاي بچه گربه اي ات مياري الهي من فداي اون صداي نازكت بشم عسلم وقتي ميخواي شير بخوري اگه خوابت بياد كه انگشت منو محكم ميگيري و نگه ميداري تاخوابت ببره اما اگه خوابت نياد با دوتا دستات دوتا از انگشتاي منو ميگيريو انگار كه داري دنده عوض ميكني تكون تكونشون ميدي فدات بشم من شيشه خوردنت يه ذره بهتر شده ولي بايد وقتي كه كاملا گرسنته بهت بدم تو هم گريه...
11 اسفند 1390