دلواپسي!!
جيگر طلاي من اين روزها همه فكر و حواس من به نفس كشيدن شماست!!! ميدونم عجيبه ولي دست خودم نيست خيلي نگرانم.
آخه وقتي كه خوابي عين فرشته ها راحت و بي سرو صدايي! جوري كه ميترسم! همش بايد وسط كارام بدوم و بيام به حركات شكمت نگاه كنم و بالا و پايين رفتنش و چك كنم تا خيالم راحت بشه ... فكر ميكني ديوونه ام؟..آره عزيزم من ديوونه ي تو ام....
فردا در يك اقدام انتحاري قرار شده با مامانجون اينا ببريمت مشهد پابوس امام رضا!
داستان از اين قرار بود كه مامانجون ميخواست براي تشكر از امام رضا كه شما رو بهمون هديه داده بود با باباجون و دايي جون برن مشهد چون اين روزها دهه اول محرم هست و پس فردا هم تاسوعاست و البته تا جمعه چند روز تعطيليه وقت خوبي بود ولي مجبور شدن بليط قطار شش تخته بگيرن و من حسابي قلقلك شدم گفتم حالا كه اونا جا دارن شايد امام رضا ميخوان كه شما رو هم ببريم و اولين سفرت متبرك باشه
اين بود كه حسابي رو مخ مامانجون و بابايي خودت كار كردم تا اجازه دادن كه بيام آخه ناناز من هوا خيلي خيلي سرده و همه ميترسن شما كه تازه امروز يكماه و نيمه ات شده سرما بخوري اما من دلم روشنه و خيلي خيلي خوشحالم كه امام رضاي مهربون مارو طلبيد...... البته بابايي دلش ميخواست كه عاشورا و تاسوعا رو توي شهر خودمون باشه اينه كه فردا شب با ما نمياد و چهارشنبه ظهر با هواپيما خودشو به ما ميرسونه...
خداي مهربون كمكم كن تا اين سفر رو به خوبي و خوشي پشت سر بگذارم و شرمنده شوهر و مامان و صد البته دخملكم نشم...
پ.ن:
دوستاي گلم مطلب (( چهل روزگي)) هم جديده بريد ببينيد فقط اين دينا فسقلي اجازه نميداد تمومش كنم اين بود كه مجبور بودم مدام ثبت موقتش كنم حالا امروز بلاخره تونستم تمومش كنم ..