دينادينا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
آتناآتنا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

فسقلی های من😍

روز زايمان

1390/8/19 13:53
نویسنده : مامانی
1,061 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جيگرك من قربونت برم كه يه لحظه هم نميتونم ازت چشم بردارم چون دلم برات تنگ ميشه

ديگه تمام قلب مارو پركردي خانمي

خونمون با حضور تو يه رنگ ديگه گرفته

خيلي وقته ميخوام بيام برات بنويسم اما كارهاي شما اجازه نميده آخه خيلي شيكمويي ماماني همش داري شير ميخوري الهي قربونت برم من

ديگه امروز ميخوام برات بنويسم از روزي كه قدم سر چشم ما گذاشتي....

 در تاریخ ٩٠/٧/٢٦ ساعت ١١:١٠ صبح روز سه شنبه با وزن ٣/٤٧٠ و قد ٤٩ و دور سر   ٣٦ 


اون روز ساعت 5 صبح با عمه زري قرار داشتيم كه بريم بيمارستان برات گفته بودم كه به مامانجون نگفته بوديم ديروزش اونجا بودم الكي بهش گفتيم كه بابايي رفته تهران و منم تا شب پيششون بودم

اون روز مامانجونو متقاعد كردم كه ساك بيمارستانش رو براي هفته آينده از حالا ببنده چون ميدونستم كه فردا وقتي يه دفعه بهش بگن بياد بيمارستان همه چيزو فراموش ميكنه برداره

كم كم ساك و بستيم و ازش خواستم موهامم كوتاه كنه و خلاصه تمام كارهارو خورده خورده كرديم و منم تمام حواسم به اين بود كه يه وقت مشكوك نشه شب هم كه چون دوشنبه بود بابايي رفت استخر و بعد هم كه اومد دنبالم جوري وانمود كرديم كه مثلا خيلي خيلي خسته است و قراره فردا تا ظهر بخوابيم آخه مامانجون هميشه صبحها بهم زنگ ميزد اينجوري ديگه صبح زنگ نميزد تا نگران بشه

خلاصه با بابايي اومديم خونه و شروع كردم به انجام بقيه كارها يه سري لباسهاي بابايي رو ريختم تو ماشين و يه چندتا پيراهنم براش اتو كردم تمام خونه رو مرتب كرديم و ساكمونم كامل كرديم وقتي ميخواستيم بخوابيم تازه يادمون اومد آخرين عكس دوتاييمونو ننداختيم!! دوباره لامپارو روشن كرديم و يه كم به سرو وضعمون رسيديم و دو سه تا عكس انداختيم كه بنظرم خيلي قشنگ شدن

خوابيديم ولي چه خوابيدني دل توي دلمون نبود انگار يه كيسه سنگين روي سينه ام انداخته بودن نفس كشيدن همينطوري سخت بود با اين استرس سختتر هم شده بود

صبح ساعت 5 بلند شديم كارهامونو كرديم آخرين نماز رو روي صندلي خوندم و از خدا خواستم بهم نيرو بده و همه كارها درست انجام بشه حركت كرديم ساعت 5:30 دنبال عمه زري رفتيم اما شوهرش هم اومد بنده خدا خيلي نگران بود خلاصه دو ماشيني حركت كرديم حدوداي ساعت 6 رسيديم بيمارستان همه لامپها خاموش بود و سوت و كور اما خب كارهاي پذيرش رو انجام دادن بابايي و عمه زري منم كه فقط نشسته بودم و انتظار ميكشيدم ساعت شش و نيم از بابايي و شوهر عمه خداحافظي كردم و با عمه زري رفتيم بالا قسمت زنونه!!

گفتن بايد يه آزمايش هموگلوبين بدي و يه صداي قلب هم از جنين بگيري رفتيم انجام بديم گفتن ما هفت و نيم به بعد مياييم!!!!!!!!!!!! وااااااي منه استرسي بايد يكساعتي معطل ميموندم عمه زري يه اتاق خالي پيدا كرد ومنو روي تختش خوابوند گفت يه كم استراحت كن خودشم اومد كنارم و سعي كرد با حرف زدن استرس رو ازم كم كنه بلاخره ساعت هفت و نيم شد و اول رفتيم صداي قلب خوشمل شما رو شنيديم كه عمه رو راه ندادن و پرستار بخشش يه كم بداخلاق بود و منم كه خاطره بدي از پرستاراي بداخلاق داشتم دلم لرزيد.... اما خب متاسفانه يا خوشبختانه! وقتي عمه كمي پول توي جيب هركدوم از پرستارها يا نظافتچي ها ميگذاشت اخلاقشون صدوهشتاد درجه برميگشت و كلي باهام مهربون ميشدن!!

خلاصه وقتي خواستيم بريم آزمايش بديم با اينكه ساعت از هفت و نيم گذشته بود اما هنوز مسئولش نيومده بود! به اين ميگن وجدان كاري دويست نفر منتظر نشسته بودن تا كي ايشون قصد تشريف فرمايي دارن!! وقتي هم كه اومد بازم عمه زرنگي كرد و با معرفي چندتا پارتي كارمونو جلو انداخت!!

بعد هم نوبت بقيه كارها شد اعم از تعويض لباس و گذاشتن سوند و تكميل بقيه پرونده و... در همين حين يه خانمي هم اومد گفت كه فيلمبردار بيمارستانه اگه بخواييم از ابتدا تا انتها حتي لحظه زايمان فيلم برداري ميكنه ماهم قبول كرديم هرچند اونروز انقدر سرش شلوغ شد كه نميدونم چقدر تونست فيلم بگيره!!

بعد با عمه رفتيم تو همون اتاق خاليه ديگه فقط منتظر دكتر بودم با اينكه بابايي خيلي بهش اصرار كرده بود كه زود بياد اما ساعت همچنان جلو ميرفت و خبري از دكتر نبود منم همش دلم شور ميزد كه نكنه دير بشه و مامانجون زنگ بزنه ميترسيدم قضيه لو بره ساعت 9 و نيم بابايي گفت كه به باباجون خبر داده البته صبر كرده بوديم كه برسه مغازه كه خبر به گوش مامانجون نرسه الهي بگردم براي بابام هم خيلي خوشحال بود هم خيلي خيلي استرس داشت منم كلي سعي كردم خودمو بيخيال نشون بدم كه خيالش راحت باشه حالم خوبه! چند بار ديگه هم تماس گرفت تا اينكه ساعت ده و نيم دكتر جان تشريف آوردن!! و از بخش اسمم رو داد زدن كه بدو بيا!!! واااااااي ديگه تمام بدنم ميلرزيد مخصوصا اينكه بايد از اينجا به بعدش رو تنهاي تنها ميرفتم... باعمه خداحافظي كردم و رفتم تو بخش اتاق عمل يه در آلومينيومي بزرگ بود ازش رد شدم بهم يه شنل سبز دادن و دمپايي و يه نيمكت نشونم دادن كه روش بشينم كار سختي بود مخصوصا با سوند!! اونجا منتظر شدم راستي عينكمم در آوردن ديگه ديدم هم محدود شده بود و داشتم كلافه ميشدم كلي منتظر شدم تا اينكه دكتر بيهوشي اومد سراغم خيلي خيلي اصرار داشت كه بيهوشي كامل بشم دليلش رو نفهميدم! يه پيرمرد لاغر بود كه سيبيلهاي سفيد و بزرگش از دو طرف صورتش زده بود بيرون بنظر من كه خيلي مضحك بود!! خيلي راحت دوتا دستاشو گذاشت روي شونه هام!!! و گفت دخترم بيهوشي كامل براي شما بهتره ها؟!! نفهميدم به چه دليل پسرخاله شده بود بهرحال قانعش كردم كه بيحسي رو ترجيح ميدم بعد از چند دقيقه كه دكترم هم اومد و پول زير ميزيه دكتر بيهوشي رو هم ازم گرفت اسمم رو صدا زدن و رفتم داخل راهرويي كه توش چندتا اتاق داشت يه اتاق رو كه بنظر خودم از همه دلبازتر بود بهم نشون دادن و گفتن برم داخل يه اتاق عمل تميز بود مثل تو فيلمها يه دختر خيلي خيلي مهربون و خوش اخلاق هم اونجا بود كه انگار مديريت اونجا رو بعهده داشت كمكم كرد از تخت باالا برم بعد كه ميخواست انژوكت رو وصل كنه خيلي مهربون و آروم اينكارو كرد و مدام معذرت خواهي ميكرد بعد اونو توي دستم محكم كرد با چسب بعدم دكتر بيهوشي اومد و منم نشستم تا آمپول رو توي كمرم خالي كنه بازم اون پرستار مهربونه خيلي كمكم كرد بعدم بهم گفتن سريع بخوابم

دكتر بيهوشيه گفت الان ديگه بايد پاهات گرم بشه اما من بهش گفتم كه پاهام داره سرد ميشه!!!! يه كم خنديديم و كم كم پاهام شروع به بيحسي كردن دكتر هم مشغول شد البته قبلش پرده رو زده بودن و من نميتونستم چيزي ببينم فيلمبرداري هم شروع شد اما كم كم من حالم داشت بد ميشد توي سرمم چندتا آمپول زدن يه كم بهتر شدم اما خيلي خيلي خوابم گرفت ديگه بيدار موندن برام شد شكنجه !! فقط به اين اميد كه تورو ببينيم چشمامو باز نگه ميداشتم هرازگاهي ازحال ميرفتم و دوباره بيدار ميشدم تا اينكه اين صداهارو شنيدم:

(( ايناهاش...اينجاست...بگيرش...چه كله گنده اي...يه دختر كله گنده...ببينمش...)) بعد يه صداي گريه خيلي خيلي نازك و ظريف و مظلومانه...الهي بگردم مامان خيلي يواش گريه ميكردي دوبار گريه و بعد هم ساكت شدي با ناله گفتم سالمه؟ گفتن بعله صبر كن كارامونو باهاش بكنيم الان نشونت ميديم ولي من ديگه بار اين نه ماه رو زمين گذاشته بودم و استرسم تموم شده بود ديگه از هوش رفتم ....خيلي حيف شد نديدمت! هرچي پرستار مهربونه صدام زد و گفت چقدر ميخوابي من كه خواب آور بهت نزدم؟!! چند وقت بيخوابي كشيدي؟؟ پاشو خانمي... واقعا نميتونستم چشم باز كنم ترجيح دادم يه كم استراحت كنم آخه حين عمل تا گلوم بيحس شده بود و آب دهنم رو نميتونستم قورت بدم خيلي خسته و اذيت شده بودم

چشم كه باز كردم ديدم دارن بلندم ميكنن كه روي تخت بگذارنم برم تو ريكاوري خوشبختانه پرستار مهربونه هم پيشم بود بهش گفتم كه نميتونم نفس بكشم بازم اومد توي سرمم چندتا آمپول زد حالم بهتر شد خوابيدم  دوباره بيدار شدم صداي مامانم ميومد داشت با گريه اسمم رو صدا ميزد و از پرستارها ميخواست اجازه بدن بياد منو ببينه صداش زدم ولي نشنيد نگرانش بودم ميدونستم الان دل توي دلش نيست.. بعدا شنيدم كه اونروز وقتي خاله مريم ميره خونشونو بهش ميگه ديگه يه ريز اشك ميريزه اينقدر گريه كرده بود كه هركي ديده بودش به گريه افتاده بود از بابايي گرفته تا زن عمو حسين و زن عمو مهدي كه اومده بودن تاشوهرعمه زري خلاصه همه رو با گريه مظلومانه اش به گريه انداخته بود!

ساعت حدود يك بود كه بلاخره اجازه خارج شدن از ريكاوري رو گرفتم اولين نفر مامانم بود كه بالاي سرم اومده بود تو بخش عمل! بعد منو بردن بيرون ديگه توي راهرو همه وايستاده بودن زن عموها باباجون دايجون بابايي همه رو ديدم و با خنده بيحالي كه روي لبام بود براشون دست تكون دادم

كم كم حالم بهتر ميشد بردنم توي اتاق خصوصي كه بابايي پدرش درومد تا تونست رزروش كنه آخه اين بيمارستان دو سه تا اتاق خصوصي بيشتر نداره ديگه شانسيه كه بتوني خاليش رو گير بياري

روي تخت از همراها پرسيدم كه شمارو ديدن؟ گفتن كه يكي از پرستارها وقتي ديده مامانجون خيلي بيتابي ميكنه عكست رو توي اتاق نوزادها گرفته و آورده ولي خودت رو هنوز كسي نديده بود

يه دفعه در باز شد و يه پرستار با يه تيكه ماه وارد شد الهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي خيلي ناغافل بود همه رفته بودن تو راهرو تا شما بياي اين پرستاره از يه راه ديگه شما رو آورده بود اين شد كه بازم من شمارو زودتر از بابايي ديدم و بغل كردم دور سرت بگردم خيلي خيلي ماه  و ناز بودي بوسيدمت و گفتم كه بدنيا خوش اومدي..... بعد مامانجون شمارو برد به باباجون و بابايي و بقيه نشون داد بابايي ميترسيد بغلت كنه حتي دلش نميومد ببوستت اما با اصرار مامانجون همه اينكارارو كرد!

نميدونم چنددقيقه گذشت كه كم كم سروكله ملاقات كننده ها پيدا شد اول هم عاطفه و عطيه اومدن و بعد هم تمامي خاله ها و دخترخاله هام اومدن همه خيلي خوشحال بودن باورم نميشد چه زود خودشونو رسونده بودن آخه كسي تا اون لحظه خبر نداشت كه؟!! مامانجون خودم با صورتي خيس از اشك شادي اومد شمارو بغل كرد و يه گوشه نشست تا آخر وقت!!!

خلاصه روز خيلي خيلي خوبي بود فرداش هم مرخص شديم احساس سبكبالي ميكردم و مدام خدارو شكر ميكردم كه بلاخره به من اجازه داد تا مادر بشم...........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

منا مامان الینا
20 آبان 90 0:41
سلام عزیزم
خیلی خوشحالم که دینا جون صحیح و سالم اومد تو بغلت و همه چی به خیر و خوشحالی گذشت
واسه منم دعا کن تا موقع زایمان مشکلی واسمون پیش نیاد


چــــــــــــشــــــــــــــم